.....
از قفا
سايه بر ديوار،
از پيش رو
سرگيجه خيابان،
از افق
خزان بيدست،
وز فرياد
سكوت سرد نارس.
ميآيي!
دستهايت را
به شكل مبهم يك فصل ِ نيامده هنوز
قلاب دستهايم ميكني،
صدايت را
به رنگ گوشهاي نشنيدنم
به خورد شعرهايم ميدهي،
و خنجر را
كه ديگر شبيه ِ
تاريكيهاي آفتاب بود و نديدن
صاف فرو ميكني
در چشمهايم
كه من
سينهام پر است از
سنگيني خاك و سنگ
و آسمانم
ميان چهار ديوار اتاق
خواب باران ميبيند.
پ.ن : پاييز !!!